داستانک
 
وبلاگ شخصی من
وبلاگ وحید جنتی

پروفسور فلسفه با بسته  سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود
را روبروی دانشجویان  خود روی میز گذاشت.

وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته
برداشت  و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

سپس  از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟

و همه دانشجویان موافقت کردند.


سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه
رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار
گرفتند؛  سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی
موافقت کردند.

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب
البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا
ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات
داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می
کنم!" همه دانشجویان خندیدند.

در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که
متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف
مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان،
سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای
دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد
بود.

اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصیتان، کارتان، خانه
تان و ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."

پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی
برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما
همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر
جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به
چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان
بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان
به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.


.....

اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند،
موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."


یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که
به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه
در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "

حالا با من یک قهوه میخوری؟

این را برای همه دوستای خوبتون بفرستید تا بدونند که اونا توپهای گلف هستند نه ماسه

 

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش .....

همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.

 

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند .

در کیسهء بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند .

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند .

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد : ..........این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟

 

یک، دور سه، چهار ... چهارتا عطسه پشت سر هم، خیلیه! به نظر نمی آید سرما خورده باشد. جوان سرحال و قدکشیده ای است. از ریش های کم پشت و نرمش، و سبیل های سبز نشده اش، می خورد که ١۴ یا ١۵ سالش باشد. خودش هم تعجب کرده است. یک لحظه می ایستد، ظاهرا توی جیبهایش دنبال دستمال می گردد. چیزی پیدا نمی کند و به آستین پیراهن گل گلی اش قناعت می کند. هنوز ایستاده است. گمانم هنوز دارد به حکمت عطسه هایش فکر می کند. سرش را بالا می آورد و با انگشتهای وسطی اش بالای خرخره اش را می خاراند. یک ١٠، ٢٠ ثانیه ای است که در همین حالت است. بعد مثل اینکه از چیزی شرمنده شده باشد، سرش را پایین می اندازد. راهش را کج می کند و به جای خیابان گیشا به سمت میدان انقلاب می رود.  فکری موندم که چرا این کار را کرد.

 

هان حالا یادم آمد. حتما به خاطر عطسه صبر بوده. زمان ما می گفتند وقتی قبل کاری عطسه کنی، حکمتش اینه که باید در موردش صبر کنی. این قدیمی ها هم دلشون خوش بوده است ها! برای هر چیز حکمت در می آوردند. ما هم چه ابله بودیم جوانی-ها مون یه این مزخرفات دل می بستیم. یک زمانی من هم باورم شده بود. هر وقت عطسه می کردم، خیال می کردم این یک تلنگر از طرف خداست تا به هوشت بیاره که داری یک کاری را اشتباه انجام میدهی. بعد از یک مدتی که یه محل نگذاشتنش عادت کردم، دیگر عطسه ای هم در کار نبود. آره، الان خیلی وقته که دیگر اصلا عطسه صبر نکردم. هه، اگر ننه آقام، خدا بیامرز، الان زنده بود می گفت ننه هی از این گوش گرفتی از اون گوش بدر کردی، تا خدا هم تو رو به حال خودت ول کرده. هه هه، چه مزخرفاتی، اینکه دیگر عطسه نمی کنم، حتما یک دلیل علمی داره، بی خودی چرا هی پای این خدا رو وسط می کشیم؟!

 

یک لحظه احساس ضعف می کنم. مثل اینکه جریان این عطسه، یکهو توی دلم را خالی کرده باشد. دستم را به دیوار تکیه می دهم و همانجا کنار نرده های دانشگاه تهران می نشینم. توی همین فکرهام که مرد میان سالی با کت و شلوار اتو کشیده از در دانشگاه بیرون می آید. مردکی خوش تیپ با ریش های آب تراش کرده و لپ های گل انداخته است. باید استادی، چیزی باشد. دارد یه طرف گیشا می رود که ناگهان یک عطسه می کند. عطسه اش هم مثل خودش، با کلاس و بی صدا است. خیلی با وقار یک دستمال سفید گلدوزی شده از جیب داخل کتش در می آورد و با آن بینی محترمش را تمیز می کند. یک لحظه مکث می کند ... مثل این است که به تردید افتاده باشد، سرش را کمی بالا می آورد و با انگشتانش وسطی اش، بالای خرخره اش را می خاراند. فکر کنم به عطسه فکر می کند. یعد یک ته خنده تلخی می کند و سرش را چند بار تکان می دهد. دستمال اش را دوباره تا کرده، توی جیب کتش می گذارد. بعد با قدمهای استوارتر از گذشته، راهش را یه سمت خیابان گیشا پی می گیرد.

 

یه خودم می آیم. متوجه می شوم که دارم با انگشتهای وسطی ام قسمت بالای خرخره ام را از لابه لای محاسن سفیدم، می خارانم. یک جورهایی دلم برای عطسه صبر تنگ شده است. دستم را یه دیوار می گیرم و با یک یا علی بلند می شوم. ای جوانی کجایی که یادت به خیر. راهم را کج میکنم و یه سمت میدان انقلاب می روم. نمی دانم چرا، شاید فکر می کنم این جوری چراغ سبزی به عطسه صبر نشان می دهم. سرم را پایین می اندازم و دست به دیوار به راهم ادامه می دهم.


شمع عشق بهترین هدیه برای یک دوست آموزش کوچک کردن شکم پس از زایمان بصورت تصویری و کامل

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







           

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا من را با عنوان وبلاگ وحید جنتی و آدرس http://vahidjam.lxb.ir/ لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک من در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.